به زودی...

طیبه عباسی

آموزگارم
شاعری بلد نیستم

تصویر خاطرات من از عشق تو پر است
از من مگیر مستی این خاطرات را...

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

نسیمی بافه های گیسوانم را رها کرده

خدا با بی قراری سرنوشتم را بنا کرده

 

همیشه معتقد بودم که عشق افسانه ای واهی است

ولی انگار حالا در دلم آتش به پا کرده

 

پشیمان است هرکس عشق را پنهان نگه دارد

پشیمان تر کسی که عشق خود را بر ملا کرده

 

مگو با هیچ کس راز دلت را ...زود می میرد

گل سرخی که مشتش را برای خلق وا کرده

 

زمین هم دوست دارد در کنار آسمان باشد

ولی تنها به یک دیدار از دور اکتفا کرده

 

تو روز آخر اسفند ، من آغاز فروردین

خدا ما را به همدیگر رسانده یا جدا کرده ؟

   

  • ۴ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۳
  • ۱۰۴۹ نمایش
  • طیبه عباسی

(تقدیم به  بانوی با کرامت شهرم حضرت معصومه س):

 

رد می شوم باز از خیابان های ناچاری

مثل تمام روزهای دیگر کاری

چشمم به گنبد می خورد ، با بغض می گویم

یعنی نمی خواهی به سویش گام برداری

 

هرروز ازسمت حرم رد می شوی اما...

می ایستی حتی مرددمی شوی اما

با یک سلام از دور می خواهی که برگردی

فرصت نداری برضریحش بوسه بگذاری

 

اصلا نمی خواهم که دیگر شاعرت باشم

بانو فقط بگذار گاهی زائرت باشم

پر می کشم سمت ضریحت دست بر سینه

اما خودت روی زبانم شعر می کاری

 

روی همان سکو نشسته کودکی هایم

خادم صدایم می کند پایین نمی آیم

بالا و پایین می پرم اصلا حواسم نیست

اما نمی افتم هوایم را خودت داری

 

روی تن آیین هایت می شوم تکثیر

گم می کنم خود را میان این همه تصویر

آیینه کاری حرم حکمتی دارد

کافیست قلبت را به دست عشق بسپاری

 

یک عمر زیر سایه ی عشق تو سر کردم

نام تورا بردم که از غم ها گذر کردم

یک راست می آیم حرم پیش خودت بانو

وقتی برایم پیش می آید گرفتاری..

 

وقتی که می آیم حرم آرام می گیرم

وقتی صدایت می زنم آرام می گیرم

بی لطف دستان تو هرگز برنمی آید

از دست های ناتوان هیچ کس کاری

 

هرروز و هر لحطه کنار مرقدت غوغاست

حس می کنم اینجا مزار حضرت زهراست

حسی که دیگر هیچ جایی پا نخواهد داد

حس قشنگی که برایم نیست تکراری

 

تو آمدی افتاد برجان بیابان شور

و جای جای شهر شد از شوق بیت النور

پاهای تو تا از کجاوه برزمین آمد

سرچشمه های حکمت از این شهر شد جاری

 

مثل کبوتر های صحن آزاد آزادم

از لحظه ای که دل به الطاف شما دادم

مثل تمام شاعران هم آرزو دارم

باشم برایت جزو شاعر های درباری...

  • ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۰۰
  • ۴۴۱ نمایش
  • طیبه عباسی

 

تقدیم به  زنان و کودکان بی سرپناه غزه:

 

ناگهان حبس می شوی یک روز در تن یک حصار اجباری

سال ها بین خواب و بیداری ، غرق یک انزجار اجباری

 

باز تاریخ می شود تکرار... دشمن اینبار مثل یک کفتار...

می شود خاک مسجدالاقصی طعمه ی یک شکار اجباری

 

زندگی با صدای بمب افکن ، حس بی سرپناهی یک زن

حس هر روز در خودت مردن ، مرگ با اختیار اجباری

 

 

حس شدی توی هاله ای از درد ، مانده از تو تفاله ای از درد

صهیونیسم آمد از تو سرقت کرد شصت و شش نوبهار اجباری

 

 

تیر باران شده پرستو هات مشتت اما پر از ابابیل است

این کلاغان خیس می ترسند از همین سنگسار اجباری

 

 

گورها می کنی و بیهوده است ، کشته هایت نمی شود پنهان

در پی چاره باش ای قابیل! آی میراث خوار اجباری!

 

 

مشت ماصهیونیسم را روزی به جهنم حواله خواهد کرد

با نسیمی به باد خواهد رفت هیبت این غبار اجباری...

 

  • ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۲۰
  • ۴۲۱ نمایش
  • طیبه عباسی

 

از تو گرفته اند پیاپی سراغ ها

گنجشک های گمشده در بین زاغ ها

 

دارند بی تو چلچله ها کوچ میکنند

از شاخه های شهر سیاه کلاغ ها

 

در معرض هجوم نفس گیر جغد هاست

شهری که مرده اند درونش چراغ ها

 

پاییز را قدم به قدم می توان شنید

از برگ های خسته ی این کوچه باغ ها

 

تقویم ها به روز ظهورت نمی رسند

افتاده در نبود تو این اتفاق ها

 

ما منجمد ترین نفس عصر جمعه ایم

یک عمر در تداوم عهد فراق ها

 

روزی نسیم می وزدو باز می شود

چشمان تار پنجره های اتاق ها...

  • ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۰۱
  • ۳۷۹ نمایش
  • طیبه عباسی